آب سردکن
فاطمه دانشور جلیل متن زیر را با موضوع وقف نگاشته است.
رویا تازه به اهواز آمده بود و به هوای گرم جنوب عادت نداشت. اوایل از این می ترسیدم که چون بچه ی تهران است خودش را بگیرد و به قول معروف برایم کلاس بگذارد؛ اما خیلی زود فهمیدم مهربان و بی ریاست. خانه ی شان سر کوچه ی ما بود. هر روز صبح منتظرم می ماند تا با هم به مدرسه برویم؛ هرچند در یک کلاس نبودیم. مسیر مدرسه طولانی نبود؛ اما گرمای جنوب و آفتاب تندش رویا را زود خسته می کرد. همیشه یک قمقمه آب همراهش بود؛ دایم آب می نوشید و تا ظهر نشده خالی می شد.
- «می دونی مریم! من بالاخره برای این مدرسه یه آب سردکن می خرم.»
- «آخه مدرسه به این بزرگی چرا نباید یه آب سردکن داشته باشه اونم توی جنوب! بچه ها هلاک آبِ خنکن.»
- «دلت خوشه رویا جون! مدرسه بودجه نداره. من سه ساله توی این مدرسه ام، چندبارهم توی جلسات اولیا و مربیان مطرح شده که برای مدرسه آب سردکن بخرن؛ اما از بس وسایل واجب تر، مدرسه نیاز داشته که آب سردکن یه وسیله ی تجملی به حساب میاد؛ چون مامانم عضو انجمنه خبر دارم.»
- «مریم! یعنی تو هم این طوری فکر می کنی؟ یعنی آب سردکن به نظر تو هم یه وسیله ی تجملیه؟ 80 درصد بدن انسان رو آب تشکیل می ده. می دونی چقدر بیماری فقط به خاطر کمبود آب ایجاد می شه؟ حتماً که نباید تشنه باشیم و آب بخوریم. می گن تشنگی زنگ خطره.»
- «من قبول دارم که آب مایه ی حیاته. فقط داشتم بهت می گفتم که به نظر اولیای بچه ها و مدرسه، آب سردکن توی یه مدرسه ی دولتی مثل مدرسه ی ما فقط یک وسیله ی تجملیه و براش پول کنار نمی ذارن. بهتره تو هم حرص نخوری. به قول خودت همین امسال توی اهوازی به خاطر کار بابات، سال دیگه می ری تهران و راحت می شی.»
یک ماه بود که نصف بیش تر حرف های من و رویا در مورد آب سردکن بود. در راه مدرسه تا خانه از بس در این مورد حرف می زدیم نمی فهمیدیم چطور به خانه رسیده ایم.
- «امروز رفتم دفتر مدیر و خیلی رُک در مورد خرید آب سردکن صحبت کردم؛ اما خانم ناظم گفت در توان مدرسه نیست.»
- «گفته بودم بهت. خودتو کوچیک کردی!»
- «نه! این کوچیک شدن نیست؛ حتی بهشون پیشنهاد دادم از اولیا پول جمع کنن که گفتن ما اجازه ی این کار رو نداریم. هرکس بخواد خودش به مدرسه کمک می کنه.»
- «حالا دیگه بی خیال می شی؟»
- «بی خیالِ چی؟»
- «بی خیالِ آب سردکن دیگه.»
- «نه! وقتی یه کار مطمئنم که درسته باید حتماً انجامش بدم. امروز به پدرم می گم ببینم می تونه آب سردکن بخره.»
- «یک نفره؟ خیلی گرونه!»
- «حالا اینم یه راهیه. باید همه ی راه ها رو بریم تا به هدف برسیم. این حرف همیشگیِ بابامه. البته راه های درست، نه اشتباه.»
***
رویا مشکل را با پدرش درمیان گذاشت و فهمید که آب سردکن بزرگ که به درد مدرسه ی چهارصد دانش آموزی ما بخورد آن قدرها ارزان نیست که یکی از اولیا به تنهایی بتواند برای مدرسه بخرد. بعد از این ماجرا چند روز رویا دیگر از آب سردکن صحبت نکرد. با خودم فکر می کردم قضیه برایش منتفی شده. خوشحال بودم که حرف های دیگری با هم می زدیم. برایم از تهران و مشکلات پایتخت نشینی و آلودگی هوا و ترافیکش می گفت. هرچند اهواز هم هوایش بدتر از تهران بود و ترافیک شدید هم داشت از نظر رویا اهواز به خاطر خون گرم بودن آدم هایش خیلی دل چسب تر از تهران بود.
- «اگر فامیل هامون توی تهران نبودند دلم می خواست برای همیشه این جا زندگی کنم.»
- «آخه این جا چی داره که دوستش داشته باشی؟»
- «این جا تو رو داره؛ آدم های مهربون و خون گرمش رو داره. باورت می شه توی تهران ما همسایه هامون رو نمی شناختیم؛ اما تا این جا اومدیم همه شون اومدن دیدن مون و خوشامد گفتن.»
- «آفتاب سوزانش چی؟»
- «درسته که خیلی هوا گرمه، اما با بودن کولرهای گازی توی خونه ها و مغازه ها قابل تحمّله.»
- «پس با این حساب، اهواز خوبه، فقط مدرسه مون یه آب سردکن نداره وگرنه انگاری خیلی خوبه و من نمی دونستم!»
این را با خنده گفتم. رویا چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: «اون رو که گفتم حتماً حلّش می کنم.»
با تعجب گفتم: «چه طوری؟ نکنه می خوای از خونه چندتا کُلمن بیاری مدرسه؟ شوخی کردم بابا! واقعاً چی توی مغزته؟ فکر کردم دیگه بی خیالش شدی.»
- «گفته بودم که وقتی مطمئنم یه کاری درسته بی خیالش نمی شم. یه مقاله دارم می نویسم که فردا باید به خانم مدیر نشونش بدم؛ اگر موافقت کنه خیلی زود آب سردکن دار می شیم.»
خیلی اصرار کردم که در مورد موضوع مقاله اش صحبت کند، گفت: «مزه اش به اینه که وقتی با اجازه ی مدیر سر صف صبحگاهی خوندم برات تازگی داشته باشه.»
فردای آن روز خانم ناظم در برنامه ی صبحگاهی اعلام کرد که رویا یگانه مقاله ای را که خودش نوشته است قرائت می کند. با یک صلوات همه را به سکوت دعوت کرد. رویا پشت بلندگو قرار گرفت و شروع کرد به خواندن مقاله اش. هنوز کمی از آن را نخوانده بود که متوجه شدم موضوع مقاله اش در مورد وقف است. در مورد ثواب وقف و چگونه وقف کردن و خیلی چیزهای دیگر نوشته بود؛ حتی انواع وقف ها را نام برد؛ قشنگ ترین وقف به نظرم وقف کشاورزی بود که یک سوم گندم های زمینش را وقف غذای پرنده ها کرده بود.
همه ی بچه ها در سکوت گوش دادند. مقاله اش بسیار حسّ برانگیز و تأثیرگذار بود.
فردای آن روز وقتی زنگ خانه به صدا درآمد، جلوی در مدرسه وانتی آبی رنگ را دیدیم. چندتا مرد به کمک هم آب سردکنی را به داخل مدرسه حمل می کردند. خوشحال رو به رویا کردم و گفتم: «واقعاً با پول های توجیبی بچه ها تونستن این آب سردکن رو بخرن؟!»
رویا خندید و گفت: «وقف این طوریه دیگه؛ برکاتش خیلی زیاده. تازه راهش رو یاد گرفتم. دفعه ی بعد می خوام برای مدرسه کُلی کتاب جمع کنم و یه کتابخونه ی بزرگ بسازم.»
- «می دونی مریم! من بالاخره برای این مدرسه یه آب سردکن می خرم.»
- «آخه مدرسه به این بزرگی چرا نباید یه آب سردکن داشته باشه اونم توی جنوب! بچه ها هلاک آبِ خنکن.»
- «دلت خوشه رویا جون! مدرسه بودجه نداره. من سه ساله توی این مدرسه ام، چندبارهم توی جلسات اولیا و مربیان مطرح شده که برای مدرسه آب سردکن بخرن؛ اما از بس وسایل واجب تر، مدرسه نیاز داشته که آب سردکن یه وسیله ی تجملی به حساب میاد؛ چون مامانم عضو انجمنه خبر دارم.»
- «مریم! یعنی تو هم این طوری فکر می کنی؟ یعنی آب سردکن به نظر تو هم یه وسیله ی تجملیه؟ 80 درصد بدن انسان رو آب تشکیل می ده. می دونی چقدر بیماری فقط به خاطر کمبود آب ایجاد می شه؟ حتماً که نباید تشنه باشیم و آب بخوریم. می گن تشنگی زنگ خطره.»
- «من قبول دارم که آب مایه ی حیاته. فقط داشتم بهت می گفتم که به نظر اولیای بچه ها و مدرسه، آب سردکن توی یه مدرسه ی دولتی مثل مدرسه ی ما فقط یک وسیله ی تجملیه و براش پول کنار نمی ذارن. بهتره تو هم حرص نخوری. به قول خودت همین امسال توی اهوازی به خاطر کار بابات، سال دیگه می ری تهران و راحت می شی.»
یک ماه بود که نصف بیش تر حرف های من و رویا در مورد آب سردکن بود. در راه مدرسه تا خانه از بس در این مورد حرف می زدیم نمی فهمیدیم چطور به خانه رسیده ایم.
- «امروز رفتم دفتر مدیر و خیلی رُک در مورد خرید آب سردکن صحبت کردم؛ اما خانم ناظم گفت در توان مدرسه نیست.»
- «گفته بودم بهت. خودتو کوچیک کردی!»
- «نه! این کوچیک شدن نیست؛ حتی بهشون پیشنهاد دادم از اولیا پول جمع کنن که گفتن ما اجازه ی این کار رو نداریم. هرکس بخواد خودش به مدرسه کمک می کنه.»
- «حالا دیگه بی خیال می شی؟»
- «بی خیالِ چی؟»
- «بی خیالِ آب سردکن دیگه.»
- «نه! وقتی یه کار مطمئنم که درسته باید حتماً انجامش بدم. امروز به پدرم می گم ببینم می تونه آب سردکن بخره.»
- «یک نفره؟ خیلی گرونه!»
- «حالا اینم یه راهیه. باید همه ی راه ها رو بریم تا به هدف برسیم. این حرف همیشگیِ بابامه. البته راه های درست، نه اشتباه.»
***
رویا مشکل را با پدرش درمیان گذاشت و فهمید که آب سردکن بزرگ که به درد مدرسه ی چهارصد دانش آموزی ما بخورد آن قدرها ارزان نیست که یکی از اولیا به تنهایی بتواند برای مدرسه بخرد. بعد از این ماجرا چند روز رویا دیگر از آب سردکن صحبت نکرد. با خودم فکر می کردم قضیه برایش منتفی شده. خوشحال بودم که حرف های دیگری با هم می زدیم. برایم از تهران و مشکلات پایتخت نشینی و آلودگی هوا و ترافیکش می گفت. هرچند اهواز هم هوایش بدتر از تهران بود و ترافیک شدید هم داشت از نظر رویا اهواز به خاطر خون گرم بودن آدم هایش خیلی دل چسب تر از تهران بود.
- «اگر فامیل هامون توی تهران نبودند دلم می خواست برای همیشه این جا زندگی کنم.»
- «آخه این جا چی داره که دوستش داشته باشی؟»
- «این جا تو رو داره؛ آدم های مهربون و خون گرمش رو داره. باورت می شه توی تهران ما همسایه هامون رو نمی شناختیم؛ اما تا این جا اومدیم همه شون اومدن دیدن مون و خوشامد گفتن.»
- «آفتاب سوزانش چی؟»
- «درسته که خیلی هوا گرمه، اما با بودن کولرهای گازی توی خونه ها و مغازه ها قابل تحمّله.»
- «پس با این حساب، اهواز خوبه، فقط مدرسه مون یه آب سردکن نداره وگرنه انگاری خیلی خوبه و من نمی دونستم!»
این را با خنده گفتم. رویا چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: «اون رو که گفتم حتماً حلّش می کنم.»
با تعجب گفتم: «چه طوری؟ نکنه می خوای از خونه چندتا کُلمن بیاری مدرسه؟ شوخی کردم بابا! واقعاً چی توی مغزته؟ فکر کردم دیگه بی خیالش شدی.»
- «گفته بودم که وقتی مطمئنم یه کاری درسته بی خیالش نمی شم. یه مقاله دارم می نویسم که فردا باید به خانم مدیر نشونش بدم؛ اگر موافقت کنه خیلی زود آب سردکن دار می شیم.»
خیلی اصرار کردم که در مورد موضوع مقاله اش صحبت کند، گفت: «مزه اش به اینه که وقتی با اجازه ی مدیر سر صف صبحگاهی خوندم برات تازگی داشته باشه.»
فردای آن روز خانم ناظم در برنامه ی صبحگاهی اعلام کرد که رویا یگانه مقاله ای را که خودش نوشته است قرائت می کند. با یک صلوات همه را به سکوت دعوت کرد. رویا پشت بلندگو قرار گرفت و شروع کرد به خواندن مقاله اش. هنوز کمی از آن را نخوانده بود که متوجه شدم موضوع مقاله اش در مورد وقف است. در مورد ثواب وقف و چگونه وقف کردن و خیلی چیزهای دیگر نوشته بود؛ حتی انواع وقف ها را نام برد؛ قشنگ ترین وقف به نظرم وقف کشاورزی بود که یک سوم گندم های زمینش را وقف غذای پرنده ها کرده بود.
همه ی بچه ها در سکوت گوش دادند. مقاله اش بسیار حسّ برانگیز و تأثیرگذار بود.
فردای آن روز وقتی زنگ خانه به صدا درآمد، جلوی در مدرسه وانتی آبی رنگ را دیدیم. چندتا مرد به کمک هم آب سردکنی را به داخل مدرسه حمل می کردند. خوشحال رو به رویا کردم و گفتم: «واقعاً با پول های توجیبی بچه ها تونستن این آب سردکن رو بخرن؟!»
رویا خندید و گفت: «وقف این طوریه دیگه؛ برکاتش خیلی زیاده. تازه راهش رو یاد گرفتم. دفعه ی بعد می خوام برای مدرسه کُلی کتاب جمع کنم و یه کتابخونه ی بزرگ بسازم.»
نویسنده: فاطمه دانشور جلیل
تصویرساز: الهام درویش
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}